Sunday, July 03, 2005

تهديد

مامان فكر كرده من نمي دونم كجاس ولي من مي دونم، پيچيده تش تو يه پارچه ي سفيد گذاشته تو كشوي ميز آرايشش. آره فكر مي كنه من احمقم ، اما خودش احمقه ، فكر مي كنه من دهنم از فلفل مي سوزه‌ ، خودش دهنش از فلفل مي سوزه ، واسه همينم لپاش گل انداخته ، فكر مي كنه من بچه ام ، مامان خودش بچه اس ، منم اصلاً گريه نمي كنم بچه ها گريه مي كنن . هي الكي منو تهديد مي كنه مي ترسونه مي گه گوشتو مي برم اگه بازم گريه كني فلفل مي ريزم تو دهنت ، آخه اگه خودشم بود گريه مي كرد ، عوضي ، خب اگه يه نفرم گوش خودشو مي كند مي ذاشت تو يه دسمال سفيد و اونوقت تو كشوي ميز آرايش قايمش مي كرد گريش مي گرفت ، اونوقت منم مي رفتم تو دهنش فلفل مي ريختم تا لپاش بيشتر گل بندازه ، مامان احمق عوضي...